یه قافله امّید، یه رشته مروارید یه قافله مهتاب توو هاله‌ی خورشید ستاره می‌سازه گرد قدم‌هاشون دلواپس خورشید، یه زهره‌ی گریون زهره‌ی زهرا می‌خونه که ماه چه خوبه که همرامونه چه فرقی داره کی می‌مونه عبّاس چه خوبه که همرامونه دارم می‌میرم از دلشوره وقتی ناپیدایی دلم داره آتیش می‌گیره می‌بینم تنهایی صلابت عبّاس، پناه بانوهاست یه باغ نیلوفر با حلقه‌ای از یاس گرد سفر روی تموم معجرهاست دلواپسه زینب برای دخترها زینب کبری می‌دونه اینجا تقابل کفر و دینه می‌گه ما رو تنها نگذاری داداش نگاه دشمن سنگینه اگه نباشی تو کی می‌خواد ما رو برگردونه خدا کنه با هم برگردیم دختر همرامونه قدم‌قدم صحرا، ترک‌ترک دریا چه عزّتی امروز، چه غربتی فردا چه نهر موّاجی، رباب خوشحاله آخر کار امّا غروب گوداله رباب امیدش عبّاسه وقتی می‌بینه صحرا بی‌آبه می‌میره مادر تا می‌بینه بچّش با خشکی لب می‌خوابه خدا نیاره اون‌روزو که به اشکام می‌خندن سر کوچیک شیرخوارم رو رو نیزه می‌بندن